عنوان : بسیجی عاشق
راوی :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
نمازهای خاشعانه اش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود.
در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه ها و به زخمیها خدمت میکرد. او «محمد حسین راحت خواه» اهل ایذه بود.
وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بیمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی میگفت: «سوختم، سوختم».
یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خواست. سرش را کرد توی تشت، یک لخته بزرگ از دهانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.
پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه میکرد.
دیگر آن بسیجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان «وادی عکاب» غریب بود. صلیب سرخ فقط گزارش داد: «قبر شماره ی 47».
عنوان : اسیر بیمار
راوی :آزاده
نیمه شب با صدای نالهای از خواب بیدار شدم. اسیری تشنه و بیمار افتاده بود. بالای سرش نشستم.
ـ چه میخواهی؟
ـ فقط کمی آب برایم تهیه کن!
آب نداشتیم. رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم.
ـ کمی آب برای این بیمار بیاور!
به من فحش و ناسزا حواله داد. بعد هم رفت.
با شرمندگی و ناامیدی بالای سر دوستمان آمدم. او شنیده بود. گفت: اشکالی ندارد. به یاد صحرای کربلا تشنه میمانم.
ساعتی بعد، تشنه به شهادت رسید.
عنوان : معتکفین حرم
تاریخ : 6/5/67
مکان : اردوگاه رمادیه 13
راوی :آزاده
«حاج منصور»، ایمان وعمل را در خود جمع کرده، برای ما شده بود الگو. همان روز ششم مرداد 67 که نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه رمادیه 13 آمدند برای ثبت نام اسرا و صدور کارت شناسایی، حال حاج منصور خیلی خراب بود.
آمپول عوضی به او زده بودند. نمایندهی صلیب سرخ در کنار او داشت مشخصات فردیاش را مینوشت: «زرنقاش، منصور»... .
یکباره حاج منصور در جلو چشمان بهت زدهی صلیبیها به شهادت رسید و همهی اردوگاه در غم و اندوه فرو رفت.
چند ماه بعد که میخواستند اسرا را به کربلا ببرند، شبی که نوبت به بچههای اردوگاه 17 رسید، «محمد رحیم موزه»، دوست و همشهری حاج منصور، این خواب را دید که بعدها برای حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی تعریف کرد:
خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) هستیم. خیلی از شهدا هم بودند. در میان آنها «حاج منصور زرنقاش» را دیدم. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاجی! اینجا چه کار میکنی؟
گفت: از همان شب اول، حضرت فاطمهی زهرا (س) مرا آورد در حرم فرزندش امام حسین(ع).
عنوان : اشکهای بیمهار
تاریخ : 1367
مکان : اردوگاه 14 تکریت
راوی :آزاده
گرسنگی و تشنگی در سولهی دو کرده، همه را از پا انداخته بود. عراقیها سوء استفاده کردند. آنها از بالای سقف سوله ـ که نرده مانند بود ـ مقداری نان به داخل پرتاب کردند.
تعدادی از بچهها از دیوار بالا میرفتند تا نان گیر بیاورند؛ اما همین که دستشان به آن میلههای فلزی میرسید برقشان میگرفت.
دو نفر از بچهها به این حالت جان باختند. پنج نفر دیگر هم از تشنگی و گرسنگی شهید شدند. بعد که ما را به اردوگاه 14 تکریت بردند 45 روز در بیآبی و کتک و رنج بودیم. در آن مدت هم دو نفر شهید شدند. فردای آن، تشنگی و گرما بیداد میکرد. «جمال ابراهیم پور» پایش مجروح بود. روی مین رفته بود. او یکباره به زمین افتاد و بیهوش شد.
از آن روز، او را کول میگرفتیم و به بهداری اردوگاه میبردیم. چند تا قرص میدادند، میخورد و کمی خوب میشد. تا یک سال این طور بود؛ اما روز به روز با حال بدتر.
یک روز که بردمش بهداری باهام درددل کرد. گفت: «اگر من مردم به خانهمان برو! سلام مرا به آنها برسان و بگو همیشه به فکرشان بودم». دلداریش دادم؛ اما اشکهایم را پنهان میکردم. بغض هم گلویم را فشار میداد.
چند روز بعد، حالش وخیمتر شد. جمال را به بیمارستان نظامی صلاح الدین بردند. شب و روز به فکرش بودم. او معلم قرآن و خوشنویسی بود. شعر هم میگفت.
یک ماه بعد خبر آوردند که جمال مرده است. مرداد ماه بود. درست یک سال قبل از آزادی اسرا. دیگر طاقتم ازدست رفت. های های گریه کردم. اشکهایم قابل مهار نبود.
آن شب، سکوتی سهمگین بر آسایشگاه حکمفرما شد. عدهای برای جمال قرآن میخواندند.
با همان آب تانکر و مقداری شکر، شربت درست کردیم و مجلس ختم غریبانه ای برایش گرفتیم.
سید آزادگان به روایت آزادگان حجت الاسلام و المسلیمن سید علی اکبر ابوترابی نامی آشنا در صفحه تاریخ هشت سال دفاع مقدس کشور است چه آنها که با وی دوران اسارت را طی کردند و یا دیگرانی که با شنیدن یاخواندن خاطراتی ، با سید آزادگان آشنا شدند. |
|
|