بخشی از رفتار ما به خوگیری و عادت مربوط می شود و نماز این عادت را می شکند. اینجا باید کار دیگری کرد که اسمش را گذارده اند (نیت). در واقع همه چیز ابتدا باید یک نقشه داشته باشد (برنامه ریزی) و بعد (عمل). به عنوان مثال غذا می خوریم چون گرسنه شده ایم و بعد از غذا خوردن سیر می شویم و احساس رضایت می کنیم، پس انگیزه ما فروکش می کند. حال اگر بخواهیم نماز بخوانیم، این کار برای چه کسی و با چه انگیزه ای انجام می گیرد؟ برای خودمان، پدر، مادر، این دنیا، آن دنیا؟!
علی بود و عقیلی
من بودم و مرتضی
سید بود اباالفضل
امیر حسین و رضا
حالا از اون بچه ها
فقط مرتضی مونده
همون که گاز خردل
صورتشو سوزونده
آهای آهای بچه ها
مگه قرار نذاشتیم
همیشه با هم باشیم
نداشتیما، نداشتیم
اتل متل یه بابا
که اسم اون احمده
نمره ی جانبازیهاش
هفتاد و پنج درصده
اون که دلاوریهاش
تو جبهه غوغا کرده
حالا بیاین ببینین
کلکسیون درده
اون که تو میدون مین
هزار تا معبر زده
حالا توی رختخواب
افتاده حالش بده!
بابام یادگاری از
خون و جنگ و آتیشه
با یاد اون زمونا
ذره ذره آب میشه
آهای آهای گوش کنید
درد دل بابا رو
می خواد بگه چه جوری
کشتند بچه ها رو
هیچ می دونی یعنی چی
زخمی ها رو بیاری
یکی یکی و با زور
تو آمبولانس بذاری
درست جلوی چشمات
همینطوری که میره
با شلیک مستقیم
ماشین آلو بگیره
همینجوری که می گفت
چشماشو به دیوار دوخت
انگار با این خاطره
بابام آلو گرفت، سوخت
گفتن این خاطره
بد جوری می سوزوندش
با بغض و ناله می گفت
کاشکی که پر نبودش
عنوان : اسیر غریب
راوی :آزاده
ما را به پشت خط مقدمشان انتقال دادند. تشنگی داشت ما را میکشت. یکی از بچه ها روی زمین افتاده، در حال احتضار بود.
در لحظات آخر گفت: «یا حسین! یا حسین مظلوم! آب، آب ...».
عراقیها با شنیدن این صدا دور او جمع شدند و پرسیدند: «چیه؟ چه میخواهی»؟ او هم زیر لب گفت: «ماء (آب)».
سرباز عراقی در جوابش با تشر گفت: «آب نیست».
ناگهان اسیر غریب، همه ی توانش را جمع کرد و برخاست؛ یک یا مهدی گفت و محکم بر گوش آن نظامی عراقی کوبید.
آنها هم بر سرش ریختند و شهیدش کردند.
عنوان : آب شدن شمع
تاریخ : 1368
راوی :آزاده
یازده ماه ارشدمان بود. از پا نمیافتاد؛ نهضت سوادآموزی را راه انداخت. کلاس قرآن گذاشت. گروه سرود درست کرد و... .
شده بود چهره ی دوست داشتنی همه ی بچه ها.
رمضان سال 68 که بیماری واگیردار افتاد به جان اردوگاه، او هم مریض شد. عراقیها که او را میشناختند بیتوجهی کردند. هر روز بر شدت بیماری «عبدالمهدی» افزوده شد.
وقتی او را به بیمارستان صلاح الدین بردند که آب بدنش کشیده شده بود.
یکی از بچه ها میگفت:
روی تخت بیمارستان افتاده، رگهای دستش پاره شده بود و از بینی اش خون میریخت. ساعاتی بعد، عبدالمهدی نیک منش، بسیجی دارابی، بیفریادرس چشمها را بست و از دنیا رفت.
چند روز بعد، نامه ی مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچه ها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود.
«فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زنده ام تو را دوباره ببینم»!