عنوان : بی یاور
راوی :آزاده
با «حسین» در اردوگاه زندگی خوشی داشتیم. هم غذا بودیم و همقدم.
وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کردند؛ در اتاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد.
چند ماه بعد، روزی دیدم یک نفر جلو آسایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس میکشید.
نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت: «رضا جان! دارم میمیرم. چند روز است که هیچ نخورده ام».
خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت: «نمیتوانم بخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم میدانم که بیماریم کهنه شده و درمانی ندارد».
اسهال خونی هم گرفته بود.
حسین دیگر نمیتوانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم.
چند روز از انتقالش به بیمارستان گذشته بود که خبر آوردند: «حسین فضایی از دنیا رفته است».
و چه مظلوم و بییاور!
عنوان : برکت دستها
راوی :آزاده
«حسین دوست صمیمی ام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچه ی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچه های دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم با برکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینی اش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».
حسین صادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.
عنوان : فوران حیات
مکان : بصره
راوی :آزاده
سه نفر بودیم که در محاصره افتادیم. سر هر سه نفرمان به شدت زخمی بود.
وقتی دستگیرمان کردند حال «سید علی اکبری» از همه وخیمتر بود. تیری به پیشانیاش خورده، چشمانش به سختی آسیب دیده بود. از سرش خون فوران میزد. عطش هم به او فشار میآورد.
ما را به بصره بردند. سید ما را همان جا بیرون اتاق رها کردند. هیچ کس به سراغش نیامد. لبهایش از شدت تشنگی خشکیده بود. نمیه جانی بیش در بدن نداشت. تا شب خبری از پزشک نشد.
تا نیمه شب سید دردمندانه راز و نیاز کرد. آن هنگام، روحش پرواز کرد و آزاد شد.
چقدر غریبانه پشت در به شهادت رسید! صبح جسدش را بردند.
عنوان : تسلیم ناپذیر
راوی :آزاده
تا ما را گرفتند دستهایمان را بستند. به ما گفتند: «بگویید، النصر لصدام»!
حسن زارع، افسر وظیفه، فریاد زد: «الموت لصدام»!
افسر بعثی، لوله ی اسلحه را به طرف صورت او گرفت و ماشه را چکاند. یک گلوله شلیک شد و حسن بر زمین افتاد. خشاب را عوض کرد و دوباره ماشه را چکاند. سی گلوله بر بدن آن شهید فرو رفت.
افسر ایرانی، هم اندوه اسارت را از دلمان برد و هم برای سفر طولانی اسارت، به ما درس شجاعت و تسلیم ناپذیری داد.
عنوان : کاش لحظه ای زودتر
مکان : بصره
راوی :آزاده
دورمان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح.
صبح روز دوم، چند تا از بچه ها جسدشان را بیرون بردند.
روی پایم پیرمردی بیحال و نیمه بیهوش افتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جلوی در ورودی، پزشک عراقی به زخمیهای خودشان سرم تزریق میکرد. سینه خیز از لابه لای بچه ها، خودم را به مجروحان عراقی رساندم. سِرُم را از دست یکیشان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیرمرد دویدم. افسر عراقی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشتم زد. به طرف جمعیت بچه ها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم.
خود را بالای سر پیرمرد رساندم و لوله ی سِرُم را در دهان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم.
او شهید شده بود.