سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در ادب نفست این بس که واگذارى ، آنچه را از جز خود ناپسند شمارى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :6
کل بازدید :125282
تعداد کل یاداشته ها : 63
103/9/28
5:30 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
ali asghari[149]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
دل نوشته های علمی پژوهشی تجربی در انتظار آفتاب دلتنگ... منتظرظهور دفتــر ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید شهید علی پور سکوت ابدی حامل نور ... ساعت یک و نیم آن روز حدیث .: شهر عشق :. کلارآباد دات کام بادصبا منطقه آزاد من.تو.خدا حرم الشهدا سیاه مشق های میم.صاد فرهنگ شهادت حکیم دزفولی کلبه تنهایی راه فضیلت گروه اینترنتی جرقه داتکو دفاع مقدس آتیه سازان اهواز کنج دلتنگی های من! شاهکار عزای حسینی عاشق دربدر نبض شاه تور می گذره ... عدالت جویان نسل بیدار صل الله علی الباکین علی الحسین مناجات با عشق مسعود رضانژاد فهادانـ سبک سری های قلم... شهد صد سال حسرت ....سمت آسمان.... خوشنویسی ایرانی * امام مبین * دکتر علی حاجی ستوده آسمون عشق آرمش در هیاهو تا رطب های من شود باده.. نخل جان مرا شراب بده حاج آقا مسئلةٌ تسنیم عاشقانه یکی بود هنوزهم هست باران روانشناسی جالب دل بی تاب من pasargad2797 تنهایی من درس نو رهبرم کویر دلم همیشه عطشان است برای لبخندهای آسمانی و بارانیت تنها همسنگری 110 عشق و صداقت سرما دلتنگیهام ماهمه سربازتوایم خامنه ای آسمانی Alamot Alamot Alamot Alamot Alamot

عنوان : بی یاور
راوی :آزاده

با «حسین» در اردوگاه زندگی خوشی داشتیم. هم غذا بودیم و همقدم.
وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کردند؛ در اتاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد.
چند ماه بعد، روزی دیدم یک نفر جلو آسایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس می‏کشید.
نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت: «رضا جان! دارم می‏میرم. چند روز است که هیچ نخورده‏ ام».
خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت: «نمی‏توانم بخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم می‏دانم که بیماریم کهنه شده و درمانی ندارد».
اسهال خونی هم گرفته بود.
حسین دیگر نمی‏توانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم.
چند روز از انتقالش به بیمارستان گذشته بود که خبر آوردند: «حسین فضایی از دنیا رفته است».
و چه مظلوم و بی‏یاور!


  
  

عنوان : برکت دست‏ها
راوی :آزاده

«حسین دوست صمیمی ‏ام بود. تنها که می‏شد قرآن حفظ می‏کرد. یک باغچه ‏ی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی می‏کاشت و می‏داد به بچه‏ های دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم با برکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینی ‏اش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».
حسین صادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.


  
  

عنوان : فوران حیات
مکان : بصره
راوی :آزاده

سه نفر بودیم که در محاصره افتادیم. سر هر سه نفرمان به شدت زخمی بود.
وقتی دستگیرمان کردند حال «سید علی اکبری» از همه وخیم‏تر بود. تیری به پیشانی‏اش خورده، چشمانش به سختی آسیب دیده بود. از سرش خون فوران می‏زد. عطش هم به او فشار می‏آورد.
ما را به بصره بردند. سید ما را همان جا بیرون اتاق رها کردند. هیچ کس به سراغش نیامد. لبهایش از شدت تشنگی خشکیده بود. نمیه جانی بیش در بدن نداشت. تا شب خبری از پزشک نشد.
تا نیمه شب سید دردمندانه راز و نیاز کرد. آن هنگام، روحش پرواز کرد و آزاد شد.
چقدر غریبانه پشت در به شهادت رسید! صبح جسدش را بردند.


  
  

عنوان : تسلیم ‏ناپذیر
راوی :آزاده

تا ما را گرفتند دستهایمان را بستند. به ما گفتند: «بگویید، النصر لصدام»!
حسن زارع، افسر وظیفه، فریاد زد: «الموت لصدام»!
افسر بعثی، لوله ‏ی اسلحه را به طرف صورت او گرفت و ماشه را چکاند. یک گلوله شلیک شد و حسن بر زمین افتاد. خشاب را عوض کرد و دوباره ماشه را چکاند. سی گلوله بر بدن آن شهید فرو رفت.
افسر ایرانی، هم اندوه اسارت را از دلمان برد و هم برای سفر طولانی اسارت، به ما درس شجاعت و تسلیم ناپذیری داد.


  
  

عنوان : کاش لحظه ‏ای زودتر
مکان : بصره
راوی :آزاده

دورمان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح.
صبح روز دوم، چند تا از بچه ‏ها جسدشان را بیرون بردند.
روی پایم پیرمردی بی‏حال و نیمه بیهوش افتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جلوی در ورودی، پزشک عراقی به زخمی‏های خودشان سرم تزریق می‏کرد. سینه خیز از لابه ‏لای بچه ‏ها، خودم را به مجروحان عراقی رساندم. سِرُم را از دست یکی‏شان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیرمرد دویدم. افسر عراقی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشتم زد. به طرف جمعیت بچه‏ ها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم.
خود را بالای سر پیرمرد رساندم و لوله ‏ی سِرُم را در دهان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم.
او شهید شده بود.


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به همه ی دوستان عید رو به همه تبریک میگم ...
+ سلام دوستان من یه سوال داشتم؛ من یه صفحه ی اختصاصی تو وبلاگم ساختم اما نمیدونم چه طوری مطلب در اون صفحه ارسال کنم ؟! اگه میشه راهنمایی کنید ممنون ....
+ دوستان به زودی مطالبی رو در وبلاگم قرار میدم که اگه بخونیدشون قلبتون آتیش میگیره؛ بیاید و نظر بدید ممنون ....
+ کسی تو پیام رسان نیست جواب ما رو بده
+ بعد از مدتها قصد دارم وبلاگم رو به روز کنم با مطالبی انتقادی دعوت میکنم دوستان بعد از قرار دادن مطالب به وبلاگم بیان و نظر بدن ممنون ....
+ سلام به بچه های گل و گلاب
+ کسی نیست جواب ما رو بده ؟!
+ دوستان یه سوال: من یک آهنگی رو آپلود کردم و میخوام اون رو در وبلاگم قرار بدم تا پخش بشه باید چه کار کنم ؟!
+ یعنی کسی نیست جواب سلام ما رو بده؛ نه ؟!
+ سلام به همه ی دوستان؛ یه دو سه ماهی میشد که نیومده بودم؛ چه خبرا؟! همه که ایشالله خوبن دیگه ...