عنوان : تسلیم ناپذیر
راوی :آزاده
تا ما را گرفتند دستهایمان را بستند. به ما گفتند: «بگویید، النصر لصدام»!
حسن زارع، افسر وظیفه، فریاد زد: «الموت لصدام»!
افسر بعثی، لوله ی اسلحه را به طرف صورت او گرفت و ماشه را چکاند. یک گلوله شلیک شد و حسن بر زمین افتاد. خشاب را عوض کرد و دوباره ماشه را چکاند. سی گلوله بر بدن آن شهید فرو رفت.
افسر ایرانی، هم اندوه اسارت را از دلمان برد و هم برای سفر طولانی اسارت، به ما درس شجاعت و تسلیم ناپذیری داد.
عنوان : کاش لحظه ای زودتر
مکان : بصره
راوی :آزاده
دورمان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح.
صبح روز دوم، چند تا از بچه ها جسدشان را بیرون بردند.
روی پایم پیرمردی بیحال و نیمه بیهوش افتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جلوی در ورودی، پزشک عراقی به زخمیهای خودشان سرم تزریق میکرد. سینه خیز از لابه لای بچه ها، خودم را به مجروحان عراقی رساندم. سِرُم را از دست یکیشان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیرمرد دویدم. افسر عراقی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشتم زد. به طرف جمعیت بچه ها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم.
خود را بالای سر پیرمرد رساندم و لوله ی سِرُم را در دهان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم.
او شهید شده بود.
عنوان : بسیجی عاشق
راوی :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
نمازهای خاشعانه اش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود.
در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه ها و به زخمیها خدمت میکرد. او «محمد حسین راحت خواه» اهل ایذه بود.
وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بیمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی میگفت: «سوختم، سوختم».
یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خواست. سرش را کرد توی تشت، یک لخته بزرگ از دهانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.
پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه میکرد.
دیگر آن بسیجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان «وادی عکاب» غریب بود. صلیب سرخ فقط گزارش داد: «قبر شماره ی 47».
عنوان : اسیر بیمار
راوی :آزاده
نیمه شب با صدای نالهای از خواب بیدار شدم. اسیری تشنه و بیمار افتاده بود. بالای سرش نشستم.
ـ چه میخواهی؟
ـ فقط کمی آب برایم تهیه کن!
آب نداشتیم. رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم.
ـ کمی آب برای این بیمار بیاور!
به من فحش و ناسزا حواله داد. بعد هم رفت.
با شرمندگی و ناامیدی بالای سر دوستمان آمدم. او شنیده بود. گفت: اشکالی ندارد. به یاد صحرای کربلا تشنه میمانم.
ساعتی بعد، تشنه به شهادت رسید.
عنوان : معتکفین حرم
تاریخ : 6/5/67
مکان : اردوگاه رمادیه 13
راوی :آزاده
«حاج منصور»، ایمان وعمل را در خود جمع کرده، برای ما شده بود الگو. همان روز ششم مرداد 67 که نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه رمادیه 13 آمدند برای ثبت نام اسرا و صدور کارت شناسایی، حال حاج منصور خیلی خراب بود.
آمپول عوضی به او زده بودند. نمایندهی صلیب سرخ در کنار او داشت مشخصات فردیاش را مینوشت: «زرنقاش، منصور»... .
یکباره حاج منصور در جلو چشمان بهت زدهی صلیبیها به شهادت رسید و همهی اردوگاه در غم و اندوه فرو رفت.
چند ماه بعد که میخواستند اسرا را به کربلا ببرند، شبی که نوبت به بچههای اردوگاه 17 رسید، «محمد رحیم موزه»، دوست و همشهری حاج منصور، این خواب را دید که بعدها برای حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی تعریف کرد:
خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) هستیم. خیلی از شهدا هم بودند. در میان آنها «حاج منصور زرنقاش» را دیدم. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاجی! اینجا چه کار میکنی؟
گفت: از همان شب اول، حضرت فاطمهی زهرا (س) مرا آورد در حرم فرزندش امام حسین(ع).