سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راسخان در دانش کسانی اند که دست نیکیو زبان راست و دل صاف و عفّت شکم و فرج دارند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :6
کل بازدید :125274
تعداد کل یاداشته ها : 63
103/9/28
5:11 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
ali asghari[149]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
دل نوشته های علمی پژوهشی تجربی در انتظار آفتاب دلتنگ... منتظرظهور دفتــر ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید شهید علی پور سکوت ابدی حامل نور ... ساعت یک و نیم آن روز حدیث .: شهر عشق :. کلارآباد دات کام بادصبا منطقه آزاد من.تو.خدا حرم الشهدا سیاه مشق های میم.صاد فرهنگ شهادت حکیم دزفولی کلبه تنهایی راه فضیلت گروه اینترنتی جرقه داتکو دفاع مقدس آتیه سازان اهواز کنج دلتنگی های من! شاهکار عزای حسینی عاشق دربدر نبض شاه تور می گذره ... عدالت جویان نسل بیدار صل الله علی الباکین علی الحسین مناجات با عشق مسعود رضانژاد فهادانـ سبک سری های قلم... شهد صد سال حسرت ....سمت آسمان.... خوشنویسی ایرانی * امام مبین * دکتر علی حاجی ستوده آسمون عشق آرمش در هیاهو تا رطب های من شود باده.. نخل جان مرا شراب بده حاج آقا مسئلةٌ تسنیم عاشقانه یکی بود هنوزهم هست باران روانشناسی جالب دل بی تاب من pasargad2797 تنهایی من درس نو رهبرم کویر دلم همیشه عطشان است برای لبخندهای آسمانی و بارانیت تنها همسنگری 110 عشق و صداقت سرما دلتنگیهام ماهمه سربازتوایم خامنه ای آسمانی Alamot Alamot Alamot Alamot Alamot

عنوان : اسیر غریب
راوی :آزاده

ما را به پشت خط مقدمشان انتقال دادند. تشنگی داشت ما را می‏کشت. یکی از بچه ‏ها روی زمین افتاده، در حال احتضار بود.
در لحظات آخر گفت: «یا حسین! یا حسین مظلوم! آب، آب ...».
عراقی‏ها با شنیدن این صدا دور او جمع شدند و پرسیدند: «چیه؟ چه می‏خواهی»؟ او هم زیر لب گفت: «ماء (آب)».
سرباز عراقی در جوابش با تشر گفت: «آب نیست».
ناگهان اسیر غریب، همه‏ ی توانش را جمع کرد و برخاست؛ یک یا مهدی گفت و محکم بر گوش آن نظامی عراقی کوبید.
آنها هم بر سرش ریختند و شهیدش کردند.


90/5/26::: 8:29 ع
نظر()
  
  

عنوان : آب شدن شمع
تاریخ : 1368
راوی :آزاده

یازده ماه ارشدمان بود. از پا نمی‏افتاد؛ نهضت سوادآموزی را راه انداخت. کلاس قرآن گذاشت. گروه سرود درست کرد و... .
شده بود چهره ‏ی دوست داشتنی همه ‏ی بچه ‏ها.
رمضان سال 68 که بیماری واگیردار افتاد به جان اردوگاه، او هم مریض شد. عراقی‏ها که او را می‏شناختند بی‏توجهی کردند. هر روز بر شدت بیماری «عبدالمهدی» افزوده شد.
وقتی او را به بیمارستان صلاح الدین بردند که آب بدنش کشیده شده بود.
یکی از بچه ‏ها می‏گفت:
روی تخت بیمارستان افتاده، رگهای دستش پاره شده بود و از بینی ‏اش خون می‏ریخت. ساعاتی بعد، عبدالمهدی نیک منش، بسیجی دارابی، بی‏فریادرس چشمها را بست و از دنیا رفت.
چند روز بعد، نامه ‏ی مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچه ‏ها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود.
«فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زنده ‏ام تو را دوباره ببینم»!


  
  

عنوان : بی یاور
راوی :آزاده

با «حسین» در اردوگاه زندگی خوشی داشتیم. هم غذا بودیم و همقدم.
وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کردند؛ در اتاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد.
چند ماه بعد، روزی دیدم یک نفر جلو آسایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس می‏کشید.
نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت: «رضا جان! دارم می‏میرم. چند روز است که هیچ نخورده‏ ام».
خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت: «نمی‏توانم بخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم می‏دانم که بیماریم کهنه شده و درمانی ندارد».
اسهال خونی هم گرفته بود.
حسین دیگر نمی‏توانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم.
چند روز از انتقالش به بیمارستان گذشته بود که خبر آوردند: «حسین فضایی از دنیا رفته است».
و چه مظلوم و بی‏یاور!


  
  

عنوان : برکت دست‏ها
راوی :آزاده

«حسین دوست صمیمی ‏ام بود. تنها که می‏شد قرآن حفظ می‏کرد. یک باغچه ‏ی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی می‏کاشت و می‏داد به بچه‏ های دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم با برکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینی ‏اش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».
حسین صادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.


  
  

عنوان : فوران حیات
مکان : بصره
راوی :آزاده

سه نفر بودیم که در محاصره افتادیم. سر هر سه نفرمان به شدت زخمی بود.
وقتی دستگیرمان کردند حال «سید علی اکبری» از همه وخیم‏تر بود. تیری به پیشانی‏اش خورده، چشمانش به سختی آسیب دیده بود. از سرش خون فوران می‏زد. عطش هم به او فشار می‏آورد.
ما را به بصره بردند. سید ما را همان جا بیرون اتاق رها کردند. هیچ کس به سراغش نیامد. لبهایش از شدت تشنگی خشکیده بود. نمیه جانی بیش در بدن نداشت. تا شب خبری از پزشک نشد.
تا نیمه شب سید دردمندانه راز و نیاز کرد. آن هنگام، روحش پرواز کرد و آزاد شد.
چقدر غریبانه پشت در به شهادت رسید! صبح جسدش را بردند.


  
  
   1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به همه ی دوستان عید رو به همه تبریک میگم ...
+ سلام دوستان من یه سوال داشتم؛ من یه صفحه ی اختصاصی تو وبلاگم ساختم اما نمیدونم چه طوری مطلب در اون صفحه ارسال کنم ؟! اگه میشه راهنمایی کنید ممنون ....
+ دوستان به زودی مطالبی رو در وبلاگم قرار میدم که اگه بخونیدشون قلبتون آتیش میگیره؛ بیاید و نظر بدید ممنون ....
+ کسی تو پیام رسان نیست جواب ما رو بده
+ بعد از مدتها قصد دارم وبلاگم رو به روز کنم با مطالبی انتقادی دعوت میکنم دوستان بعد از قرار دادن مطالب به وبلاگم بیان و نظر بدن ممنون ....
+ سلام به بچه های گل و گلاب
+ کسی نیست جواب ما رو بده ؟!
+ دوستان یه سوال: من یک آهنگی رو آپلود کردم و میخوام اون رو در وبلاگم قرار بدم تا پخش بشه باید چه کار کنم ؟!
+ یعنی کسی نیست جواب سلام ما رو بده؛ نه ؟!
+ سلام به همه ی دوستان؛ یه دو سه ماهی میشد که نیومده بودم؛ چه خبرا؟! همه که ایشالله خوبن دیگه ...