عنوان : اسیر غریب
راوی :آزاده
ما را به پشت خط مقدمشان انتقال دادند. تشنگی داشت ما را میکشت. یکی از بچه ها روی زمین افتاده، در حال احتضار بود.
در لحظات آخر گفت: «یا حسین! یا حسین مظلوم! آب، آب ...».
عراقیها با شنیدن این صدا دور او جمع شدند و پرسیدند: «چیه؟ چه میخواهی»؟ او هم زیر لب گفت: «ماء (آب)».
سرباز عراقی در جوابش با تشر گفت: «آب نیست».
ناگهان اسیر غریب، همه ی توانش را جمع کرد و برخاست؛ یک یا مهدی گفت و محکم بر گوش آن نظامی عراقی کوبید.
آنها هم بر سرش ریختند و شهیدش کردند.
عنوان : آب شدن شمع
تاریخ : 1368
راوی :آزاده
یازده ماه ارشدمان بود. از پا نمیافتاد؛ نهضت سوادآموزی را راه انداخت. کلاس قرآن گذاشت. گروه سرود درست کرد و... .
شده بود چهره ی دوست داشتنی همه ی بچه ها.
رمضان سال 68 که بیماری واگیردار افتاد به جان اردوگاه، او هم مریض شد. عراقیها که او را میشناختند بیتوجهی کردند. هر روز بر شدت بیماری «عبدالمهدی» افزوده شد.
وقتی او را به بیمارستان صلاح الدین بردند که آب بدنش کشیده شده بود.
یکی از بچه ها میگفت:
روی تخت بیمارستان افتاده، رگهای دستش پاره شده بود و از بینی اش خون میریخت. ساعاتی بعد، عبدالمهدی نیک منش، بسیجی دارابی، بیفریادرس چشمها را بست و از دنیا رفت.
چند روز بعد، نامه ی مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچه ها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود.
«فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زنده ام تو را دوباره ببینم»!
عنوان : بی یاور
راوی :آزاده
با «حسین» در اردوگاه زندگی خوشی داشتیم. هم غذا بودیم و همقدم.
وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کردند؛ در اتاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد.
چند ماه بعد، روزی دیدم یک نفر جلو آسایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس میکشید.
نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت: «رضا جان! دارم میمیرم. چند روز است که هیچ نخورده ام».
خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت: «نمیتوانم بخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم میدانم که بیماریم کهنه شده و درمانی ندارد».
اسهال خونی هم گرفته بود.
حسین دیگر نمیتوانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم.
چند روز از انتقالش به بیمارستان گذشته بود که خبر آوردند: «حسین فضایی از دنیا رفته است».
و چه مظلوم و بییاور!
عنوان : برکت دستها
راوی :آزاده
«حسین دوست صمیمی ام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچه ی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچه های دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم با برکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینی اش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».
حسین صادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.
عنوان : فوران حیات
مکان : بصره
راوی :آزاده
سه نفر بودیم که در محاصره افتادیم. سر هر سه نفرمان به شدت زخمی بود.
وقتی دستگیرمان کردند حال «سید علی اکبری» از همه وخیمتر بود. تیری به پیشانیاش خورده، چشمانش به سختی آسیب دیده بود. از سرش خون فوران میزد. عطش هم به او فشار میآورد.
ما را به بصره بردند. سید ما را همان جا بیرون اتاق رها کردند. هیچ کس به سراغش نیامد. لبهایش از شدت تشنگی خشکیده بود. نمیه جانی بیش در بدن نداشت. تا شب خبری از پزشک نشد.
تا نیمه شب سید دردمندانه راز و نیاز کرد. آن هنگام، روحش پرواز کرد و آزاد شد.
چقدر غریبانه پشت در به شهادت رسید! صبح جسدش را بردند.