سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای عایشه ! فروتن باش که خداوند متعال، فروتنان را دوست می دارد و گردن کشان را دشمن می دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :21
کل بازدید :123362
تعداد کل یاداشته ها : 63
103/2/8
1:27 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
ali asghari[149]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
در انتظار آفتاب دلتنگ... منتظرظهور دفتــر ادب و عرفان : وب ویژه تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید دل نوشته های علمی پژوهشی تجربی شهید علی پور سکوت ابدی حامل نور ... ساعت یک و نیم آن روز حدیث .: شهر عشق :. کلارآباد دات کام بادصبا منطقه آزاد من.تو.خدا حرم الشهدا سیاه مشق های میم.صاد فرهنگ شهادت حکیم دزفولی کلبه تنهایی راه فضیلت گروه اینترنتی جرقه داتکو دفاع مقدس آتیه سازان اهواز کنج دلتنگی های من! شاهکار عزای حسینی عاشق دربدر نبض شاه تور می گذره ... عدالت جویان نسل بیدار صل الله علی الباکین علی الحسین مناجات با عشق مسعود رضانژاد فهادانـ سبک سری های قلم... شهد صد سال حسرت ....سمت آسمان.... خوشنویسی ایرانی * امام مبین * دکتر علی حاجی ستوده آسمون عشق آرمش در هیاهو تا رطب های من شود باده.. نخل جان مرا شراب بده حاج آقا مسئلةٌ تسنیم عاشقانه یکی بود هنوزهم هست باران روانشناسی جالب دل بی تاب من pasargad2797 تنهایی من درس نو رهبرم کویر دلم همیشه عطشان است برای لبخندهای آسمانی و بارانیت تنها همسنگری 110 عشق و صداقت سرما دلتنگیهام ماهمه سربازتوایم خامنه ای آسمانی Alamot Alamot Alamot Alamot Alamot

عنوان : تسلیم ‏ناپذیر
راوی :آزاده

تا ما را گرفتند دستهایمان را بستند. به ما گفتند: «بگویید، النصر لصدام»!
حسن زارع، افسر وظیفه، فریاد زد: «الموت لصدام»!
افسر بعثی، لوله ‏ی اسلحه را به طرف صورت او گرفت و ماشه را چکاند. یک گلوله شلیک شد و حسن بر زمین افتاد. خشاب را عوض کرد و دوباره ماشه را چکاند. سی گلوله بر بدن آن شهید فرو رفت.
افسر ایرانی، هم اندوه اسارت را از دلمان برد و هم برای سفر طولانی اسارت، به ما درس شجاعت و تسلیم ناپذیری داد.


  
  

عنوان : کاش لحظه ‏ای زودتر
مکان : بصره
راوی :آزاده

دورمان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح.
صبح روز دوم، چند تا از بچه ‏ها جسدشان را بیرون بردند.
روی پایم پیرمردی بی‏حال و نیمه بیهوش افتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جلوی در ورودی، پزشک عراقی به زخمی‏های خودشان سرم تزریق می‏کرد. سینه خیز از لابه ‏لای بچه ‏ها، خودم را به مجروحان عراقی رساندم. سِرُم را از دست یکی‏شان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیرمرد دویدم. افسر عراقی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشتم زد. به طرف جمعیت بچه‏ ها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم.
خود را بالای سر پیرمرد رساندم و لوله ‏ی سِرُم را در دهان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم.
او شهید شده بود.


  
  

عنوان : بسیجی عاشق
راوی :آزاده
منبع :خاطرات آزادگان
نمازهای خاشعانه‏ اش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود.
در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه‏ ها و به زخمی‏ها خدمت می‏کرد. او «محمد حسین راحت خواه» اهل ایذه بود.
وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بیمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی می‏گفت: «سوختم، سوختم».
یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خواست. سرش را کرد توی تشت، یک لخته بزرگ از دهانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.
پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه می‏کرد.
دیگر آن بسیجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان «وادی عکاب» غریب بود. صلیب سرخ فقط گزارش داد: «قبر شماره ‏ی 47».


  
  

عنوان : اسیر بیمار
راوی :آزاده

نیمه شب با صدای ناله‏ای از خواب بیدار شدم. اسیری تشنه و بیمار افتاده بود. بالای سرش نشستم.
ـ چه می‏خواهی؟
ـ فقط کمی آب برایم تهیه کن!
آب نداشتیم. رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم.
ـ کمی آب برای این بیمار بیاور!
به من فحش و ناسزا حواله داد. بعد هم رفت.
با شرمندگی و ناامیدی بالای سر دوستمان آمدم. او شنیده بود. گفت: اشکالی ندارد. به یاد صحرای کربلا تشنه می‏مانم.
ساعتی بعد، تشنه به شهادت رسید.


  
  

عنوان : معتکفین حرم
تاریخ : 6/5/67
مکان : اردوگاه رمادیه 13
راوی :آزاده

«حاج منصور»، ایمان وعمل را در خود جمع کرده، برای ما شده بود الگو. همان روز ششم مرداد 67 که نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه رمادیه 13 آمدند برای ثبت نام اسرا و صدور کارت شناسایی، حال حاج منصور خیلی خراب بود.
آمپول عوضی به او زده بودند. نماینده‏ی صلیب سرخ در کنار او داشت مشخصات فردی‏اش را می‏نوشت: «زرنقاش، منصور»... .
یکباره حاج منصور در جلو چشمان بهت زده‏ی صلیبی‏ها به شهادت رسید و همه‏ی اردوگاه در غم و اندوه فرو رفت.
چند ماه بعد که می‏خواستند اسرا را به کربلا ببرند، شبی که نوبت به بچه‏های اردوگاه 17 رسید، «محمد رحیم موزه»، دوست و همشهری حاج منصور، این خواب را دید که بعدها برای حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی تعریف کرد:
خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) هستیم. خیلی از شهدا هم بودند. در میان آنها «حاج منصور زرنقاش» را دیدم. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاجی! اینجا چه کار می‏کنی؟
گفت: از همان شب اول، حضرت فاطمه‏ی زهرا (س) مرا آورد در حرم فرزندش امام حسین(ع).


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به همه ی دوستان عید رو به همه تبریک میگم ...
+ سلام دوستان من یه سوال داشتم؛ من یه صفحه ی اختصاصی تو وبلاگم ساختم اما نمیدونم چه طوری مطلب در اون صفحه ارسال کنم ؟! اگه میشه راهنمایی کنید ممنون ....
+ دوستان به زودی مطالبی رو در وبلاگم قرار میدم که اگه بخونیدشون قلبتون آتیش میگیره؛ بیاید و نظر بدید ممنون ....
+ کسی تو پیام رسان نیست جواب ما رو بده
+ بعد از مدتها قصد دارم وبلاگم رو به روز کنم با مطالبی انتقادی دعوت میکنم دوستان بعد از قرار دادن مطالب به وبلاگم بیان و نظر بدن ممنون ....
+ سلام به بچه های گل و گلاب
+ کسی نیست جواب ما رو بده ؟!
+ دوستان یه سوال: من یک آهنگی رو آپلود کردم و میخوام اون رو در وبلاگم قرار بدم تا پخش بشه باید چه کار کنم ؟!
+ یعنی کسی نیست جواب سلام ما رو بده؛ نه ؟!
+ سلام به همه ی دوستان؛ یه دو سه ماهی میشد که نیومده بودم؛ چه خبرا؟! همه که ایشالله خوبن دیگه ...