عنوان : آب شدن شمع
تاریخ : 1368
راوی :آزاده
یازده ماه ارشدمان بود. از پا نمیافتاد؛ نهضت سوادآموزی را راه انداخت. کلاس قرآن گذاشت. گروه سرود درست کرد و... .
شده بود چهره ی دوست داشتنی همه ی بچه ها.
رمضان سال 68 که بیماری واگیردار افتاد به جان اردوگاه، او هم مریض شد. عراقیها که او را میشناختند بیتوجهی کردند. هر روز بر شدت بیماری «عبدالمهدی» افزوده شد.
وقتی او را به بیمارستان صلاح الدین بردند که آب بدنش کشیده شده بود.
یکی از بچه ها میگفت:
روی تخت بیمارستان افتاده، رگهای دستش پاره شده بود و از بینی اش خون میریخت. ساعاتی بعد، عبدالمهدی نیک منش، بسیجی دارابی، بیفریادرس چشمها را بست و از دنیا رفت.
چند روز بعد، نامه ی مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچه ها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود.
«فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زنده ام تو را دوباره ببینم»!