عنوان : بی یاور
راوی :آزاده
با «حسین» در اردوگاه زندگی خوشی داشتیم. هم غذا بودیم و همقدم.
وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کردند؛ در اتاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد.
چند ماه بعد، روزی دیدم یک نفر جلو آسایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس میکشید.
نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت: «رضا جان! دارم میمیرم. چند روز است که هیچ نخورده ام».
خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت: «نمیتوانم بخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم میدانم که بیماریم کهنه شده و درمانی ندارد».
اسهال خونی هم گرفته بود.
حسین دیگر نمیتوانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم.
چند روز از انتقالش به بیمارستان گذشته بود که خبر آوردند: «حسین فضایی از دنیا رفته است».
و چه مظلوم و بییاور!