عنوان : برکت دستها
راوی :آزاده
«حسین دوست صمیمی ام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچه ی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچه های دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم با برکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینی اش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آن قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».
حسین صادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.