عنوان : اسیر بیمار
راوی :آزاده
نیمه شب با صدای نالهای از خواب بیدار شدم. اسیری تشنه و بیمار افتاده بود. بالای سرش نشستم.
ـ چه میخواهی؟
ـ فقط کمی آب برایم تهیه کن!
آب نداشتیم. رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم.
ـ کمی آب برای این بیمار بیاور!
به من فحش و ناسزا حواله داد. بعد هم رفت.
با شرمندگی و ناامیدی بالای سر دوستمان آمدم. او شنیده بود. گفت: اشکالی ندارد. به یاد صحرای کربلا تشنه میمانم.
ساعتی بعد، تشنه به شهادت رسید.