عنوان : اشکهای بیمهار
تاریخ : 1367
مکان : اردوگاه 14 تکریت
راوی :آزاده
گرسنگی و تشنگی در سولهی دو کرده، همه را از پا انداخته بود. عراقیها سوء استفاده کردند. آنها از بالای سقف سوله ـ که نرده مانند بود ـ مقداری نان به داخل پرتاب کردند.
تعدادی از بچهها از دیوار بالا میرفتند تا نان گیر بیاورند؛ اما همین که دستشان به آن میلههای فلزی میرسید برقشان میگرفت.
دو نفر از بچهها به این حالت جان باختند. پنج نفر دیگر هم از تشنگی و گرسنگی شهید شدند. بعد که ما را به اردوگاه 14 تکریت بردند 45 روز در بیآبی و کتک و رنج بودیم. در آن مدت هم دو نفر شهید شدند. فردای آن، تشنگی و گرما بیداد میکرد. «جمال ابراهیم پور» پایش مجروح بود. روی مین رفته بود. او یکباره به زمین افتاد و بیهوش شد.
از آن روز، او را کول میگرفتیم و به بهداری اردوگاه میبردیم. چند تا قرص میدادند، میخورد و کمی خوب میشد. تا یک سال این طور بود؛ اما روز به روز با حال بدتر.
یک روز که بردمش بهداری باهام درددل کرد. گفت: «اگر من مردم به خانهمان برو! سلام مرا به آنها برسان و بگو همیشه به فکرشان بودم». دلداریش دادم؛ اما اشکهایم را پنهان میکردم. بغض هم گلویم را فشار میداد.
چند روز بعد، حالش وخیمتر شد. جمال را به بیمارستان نظامی صلاح الدین بردند. شب و روز به فکرش بودم. او معلم قرآن و خوشنویسی بود. شعر هم میگفت.
یک ماه بعد خبر آوردند که جمال مرده است. مرداد ماه بود. درست یک سال قبل از آزادی اسرا. دیگر طاقتم ازدست رفت. های های گریه کردم. اشکهایم قابل مهار نبود.
آن شب، سکوتی سهمگین بر آسایشگاه حکمفرما شد. عدهای برای جمال قرآن میخواندند.
با همان آب تانکر و مقداری شکر، شربت درست کردیم و مجلس ختم غریبانه ای برایش گرفتیم.